نبرد زندگی من

وقتی همسر و دخترم در سرنگونی پرواز PS752 در ایران کشته شدند، زندگی‌ام در تاریکی مطلق فرو رفت. من هر کاری که لازم باشد انجام خواهم داد تا رژیم فاسد را به پای میز عدالت بکشانم. درگذشت مهسا امینی تنها مرا مصمم‌تر کرد.

اولین بار پریسا را در اواسط دهه 1990 در صف ثبت‌نام دانشکده‌ی دندانپزشکی دانشگاه تبریز دیدم. من که در همان رشته ثبت‌نام می‌کردم بلافاصله جذبش شدم. رژیم جمهوری اسلامی که در جریان انقلاب 1979 به قدرت رسیده بود، تمام زنان و دختران بالای 9 سال را ملزم می‌کرد که در انظار عمومی حجاب داشته باشند. زنان در صورت امتناع، خطرِ جریمه‌ی نقدی، شلاق و حبس را باید به جان می‌خریدند. زنان همچنین باید مانتو می‌پوشیدند – لباس بلند و گشادی که همه‌ی‌ بدن را می‌پوشاند – و به رنگ‌های خنثی، مانند مشکی یا خاکستری، محدود بودند. اما پریسا اغلب مانتوهایی با رگه‌های قرمز یا کرم‌رنگ همراه با شلوار جین می‌پوشید. قاب عینکش سفید بود. این انتخاب آن‌قدر تند نبود که برایش دردسر ایجاد کند، اما آن‌قدری بود که عقاید فمینیستی‌اش را نشان دهد. این انتخاب‌ها توسط زنی که بعداً همسر من شد، شورشی بدون صدا بود.

پریسا با پدرش برای ثبت‌نام آمده بود. پدر پریسا کارشناس سازمان منابع طبیعی بود. مادرش که معلم است، قصد داشت به آنها بپیوندد، اما مقامات از نحوه‌ی حجاب او ناراضی بودند و او را به داخل راه نداده بودند. آن‌ها از ساری، شهری در شمال ایران که پریسا با خواهر و برادر کوچکترش در آنجا بزرگ شد، آمده بودند. پدر خودم در شرکت ملی نفت کار می‌کرد. من در کرمانشاه بزرگ شدم، شهری در غرب ایران که یکی از مراکز صنعت نفت ایران بود. وقتی دانشگاه را شروع کردیم، هر دو 18 ساله بودیم، و هر دو خسته از زندگی در یک رژیم بنیادگرا.

در جمهوری اسلامی، دختران را می‌توان از ۱۳ سالگی مجبور به ازدواج کرد و زنان نمی‌توانند بدون رضایتِ قیمِ مرد ازدواج کنند. آن‌ها نمی‌توانند بدون اجازه‌ی شوهرشان پاسپورت بگیرند و نمی‌توانند تقاضای طلاق کنند. زنان از قضاوت و خدمت در مناصبِ عالیِ دولتی منع شده‌اند. آن‌ها نمی‌توانند با یک مردِ مجرد در انظار ظاهر شوند، مگر روابط فامیلی خود را اثبات کنند. اگر نه ممکن است عواقب خطرناکی برایشان داشته باشد. پلیسِ امنیتِ اخلاقی قوانین را اجرا می‌کند و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، که یک سازمان تخصصی امنیتی و نظامی است، از رژیم محافظت کرده و ناآرامی‌ها را سرکوب می‌کند. هر ایرانی می‌دانست که پلیس و سپاه همیشه نظاره‌گر هستند.

پریسا و من در چهار سال اول دانشگاه به ندرت با هم صحبت می‌کردیم. گاهی اوقات در روپوش سفیدِ خود در راهروها از کنار هم رد می‌شدیم، اما حتی به عنوان همکلاسی، نمی‌توانستم از او بخواهم تا راحت صحبت کنیم. اگر با هم می‌گرفتندمان، از دانشگاه اخراج می‌شدیم – یا حتی بدتر از آن. با این حال، در اشتیاقِ آشناییِ با او می‌سوختم. او جدی و درس‌خوان بود و همیشه نمرات بالایی می‌گرفت. ادبیات کلاسیک و مدرن فارسی را می‌شناخت و هرگز از ابراز نظرات خود ابایی نداشت. او از حقوق زنان، کودکان و اقلیت‌ها دفاع می‌کرد. از نظر پریسا، من دردسرساز بودم. سرم داغ بود و درگیر هر چیزی بودم جز درس خواندن. از سال اول به بعد، هیچ‌کس انتظار نداشت که من فارغ‌التحصیل شوم. برای رفتن به سینما کلاس را رها می‌کردم. انرژی‌ام را صرف نوشتن می‌کردم، با جدیت سیاست ایران را نقد می‌کردم، اما با نام مستعار منتشر می‌کردم، از ترس آنچه ممکن بود مسئولان دانشگاه سرم بیاورند.

وارد سال پنجم و آخر دانشگاه که شدم، دیگر نمی‌توانستم به پریسا فکر نکنم، مخصوصا به صدای او که ملایم و شیرین بود. به عنوان نماینده‌ی ورودی، اجازه داشتم با نماینده‌ی خانم‌ها که با پریسا دوست بود ملاقات کنم. در یکی از جلساتمان، به طور اتفاقی گفتم که حواسم به پریسا هست. دفعه‌ی بعد که همدیگر را دیدیم، دوستش پاسخ داد: «احساستان دو طرفه است.» دوست پریسا چندین هفته پیام‌رسان ما بود و در نهایت به برقراری تماس تلفنی کمک کرد.

من تلفن نداشتم. یک روز عصر، سرِ ساعتِ مقرر به آپارتمان یکی از دوستانم رفتم، در اتاق پذیرایی نشستم و با خوابگاه پریسا تماس گرفتم. ما می‌دانستیم که اپراتورهای تلفن، تماس‌ها را زیر نظر دارند، باید مراقب صحبت‌هایمان باشیم. وانمود کردم که برادرش هستم. برنامه‌ریزی کردیم که شام بیرون برویم. برخی از دوستانم در تنظیم قرارهای مخفیانه تخصص داشتند. آن‌ها یک پیتزافروشی را معرفی کردند که می‌توانستیم در طبقه‌ی بالایی آن بدون مزاحمت همدیگر را ملاقات کنیم. نگران بودم مبادا نیاید. تمامِ بارِ این اولین قرار روی شانه‌های او بود. به عنوان یک زن، او ریسک بزرگی را پذیرفت: پلیس می‌توانست بازداشتش کند، جریمه‌اش کند و حتی دستگیرش کند. با این حال، آمد.

پریسای جوان در ساری؛ شهری که در آنجا بزرگ شد. پریسا و حامد یک روز قبل از فارغ‌التحصیلی از دانشکده‌ی دندانپزشکی دانشگاه تبریز Photos courtesy of the author

سه ساعت ماندیم. همه‌ی پیتزا را خودم خوردم. گهگاه به او لقمه‌ای تعارف کردم، اما او سرش را تکان می‌داد. من در مورد کتاب‌ها، یک اجرای صوتی از شازده کوچولو، از دانشگاه حرف زدم. تصمیم گرفتیم به والدین و چندتا از دوستانمان در مورد رابطه‌مان بگوییم – پریسا نمی‌خواست به خانواده‌اش دروغ بگوید – اما پذیرفتیم که آن را در دانشگاه مخفی نگه داریم. او هر چند روز یکبار زنگ می‌زد، 10 دقیقه‌ای تماسش طول می‌کشید و تمام. روزم را در دانشگاه پس و پیش می‌کردم تا شده، ولو نگاهی مختصر، به او بیندازم. به آزمایشگاه پروتز می‌رفتم تا با دوستم شوخی کنم چرا که می‌دانستم پریسا آنجا خواهد بود و برای بیمارانش قالب‌های گچی درست می‌کند. تا تابستان، آن‌قدر عاشق شده بودم که نمی‌توانستم حتی یک روز را بدون دیدنش تحمل کنم. از عشقم به او در دفترچه‌ی خاطراتم نوشتم و دفترچه را به او دادم. سیگار را ترک کردم چرا که او خوشش نمی‌آمد.

در آن زمان، ازدواج‌های سنتی در ایران رایج بود. ما می‌خواستیم این سنت را بشکنیم و امیدوار بودیم که والدینمان هم از ما حمایت کنند. بعد از یک سالی که از قرارهای دونفره گذشت، به همراه پدر و مادرم برای دیدار با خانواده‌ی او به ساری رفتیم. پریسا و من چون نگران بودیم به همه چی فکر کرده بودیم، حتی در مورد کفش‌ها هم فکر کرده بودیم. پریسا دوست نداشت کسی با کفش داخل خانه شود، فکر می‌کرد غیربهداشتی است. ما از قبل صحبت کرده بودیم که خانواده‌ام به خاطر او کفش‌هایشان را در خواهند آورد. والدینم او را دوست داشتند.

روز بعد در راه بازگشت به دانشگاه، در ترمینال اتوبوس منتظر بودم و سرخوش از آینده‌‌ای که در پیش رو بود. صدایش را شنیدم: «آقای اسماعیلیون؟» خنده‌ام گرفت. همیشه خیلی رسمی بود. اذیتش می‌کردم: «کی می‌خوای من رو حامد صدا کنی؟» تا اتوبوسمان از راه برسد یک ساعتی وقت داشتیم. حالا که نامزد بودیم می‌توانستیم بدون ترس کنار هم راه برویم و بنشینیم. اگر دستگیر می‌شدیم، می‌توانستیم به پلیس بگوییم با والدینمان تماس بگیرند.

پس از فارغ التحصیلی، من به خدمت سربازی رفتم و پریسا رفت تا دوره‌ی طرح را بگذراند. هر کدام دو سال به طول انجامید. در طول این مدت، شروع به برنامه‌ریزی برای عروسی‌مان کردیم. در کارت عروسی، عبارت آغازین متداول را حذف کردیم: به نام خدا را. در عوض، بیتی از فروغ فرخزاد، شاعر فمینیست ایرانی، که آثارش پس از انقلاب در ایران ممنوع شده بود، انتخاب کردیم: «اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم.»

ما در سال 2003 ازدواج کردیم. پس از آن، پریسا پیشنهاد داد که برای زندگی بهتر و رها شدن از شر جمهوری اسلامی به کانادا برویم. من در نوع خودم انقلابی بودم. قاطع بودم. به او می‌گفتم: «ما باید اینجا بمانیم. باید این کشور را بسازیم.» من تنها نبودم. خیلی از هم‌نسالان من هم فکر می‌کردند که ما می‌توانیم به احیای دموکراسی کمک کنیم. خیلی زود متوجه شدم که این امید تنها یک توهم است. مدت کوتاهی پس از عروسی ما، حامیانِ محافظه‌کارِ رهبرِ جدید و مادام‌العمر ایران، علی خامنه‌ای، در انتخابات مجلس پیروز شدند و رویاهای من رنگ باخت.

روز بعد، من و پریسا پیش وکیل مهاجرت رفتیم. تقریباً شش سال طول کشید تا کارهای اداری انجام شود. در 23 می 2010، بلافاصله پس از تایید ویزای ما، پریسا دخترمان ری‌را را در بیمارستان پارس تهران به دنیا آورد. در مازندرانی، زبان محلی شمال ایران، نام او به معنای «زن باهوش» است. او سالم و بی‌نقص به دنیا آمد، با چشمانی روشن و خنده‌ای زیبا. روزشماری می‌کردیم تا بتوانیم ایران را ترک کنیم، چون می‌دانستیم ری‌را در جایی بزرگ می‌شود که هرگز مجبور به پوشیدن حجاب نخواهد شد. جایی که خودش انتخاب می‌کرد با چه کسی بازی کند و چه شغلی را دنبال کند. او از چشمانِ متجسس رژیم رهایی خواهد یافت. من و پریسا هم.

 

ما در 9 دسامبر 2010 وارد تورنتو شدیم. سرمای استخوان‌سوز شوکه‌کننده بود، اما از اینکه از جمهوری اسلامی رهایی یافته بودیم بسیار خوشحال بودیم. پریسا حتی یک بار هم در کانادا حجاب بر سر نگذاشت. در عوض، ژاکت‌های زرد و لباس‌های بدون آستین روشن می‌پوشید. ما در دان‌ولی ویلج ساکن شدیم که در آن ایرانیان زیادی زندگی می‌کنند. دلتنگ خانواده‌هایمان در ایران شدیم، اما هرگز آنچنان افسردگی‌ای را که اغلب هنگام مهاجرت به یک کشور جدید دچار آن می‌شوند، تجربه نکردیم. به خودمان وقت ندادیم افسرده شویم. در عوض، مستقیم سراغ آنچه که می‌خواستیم به انجام برسانیم رفتیم. پریسا مرا متقاعد کرد که برای گرفتن پروانه‌ی دندانپزشکی در کانادا باید در آزمون شرکت کنیم. ما به هم قول دادیم: نه مهمانی، نه بازیگوشی، فقط درس خواندن. در دو سال اول اقامتمان در کانادا، در آپارتمان کوچکمان بی‌وقفه متون دندانپزشکی می‌خواندیم و از آن صحبت می‌کردیم. یکی از ما سر میز می‌نشست و درس می‌خواند و آن یکی با ری‌را بازی می‌کرد. بعد جایمان را عوض می‌کردیم.

پریسا اگر جواب سوالی را بلند نبود، ناراحت می‌شد. کتاب‌های درسی فارسی و انگلیسی‌اش را زیر و رو می‌کرد تا جواب را بیابد. هر زمان که من خسته می‌شدم، از او کمک می‌خواستم. بعد از یک سال درس خواندن، در فوریه 2012 امتحان دادیم. حتی قبل از اینکه نتیجه‌ها اعلام شود، پریسا تقاضای کار و مصاحبه‌ی شغلی به عنوان دستیار دندانپزشکی را شروع کرده بود. شش هفته بعد وقتی که نمره را دریافت کردیم، او 92 و من 83 گرفتم و کاملاً هم از آن راضی بودم. ما سه نفر – من، پریسا و ری‌را – در آپارتمان‌مان از شادی رقصیدیم. 

پریسا یک پیشنهاد شغلی در هانوور دریافت کرد، شهر کوچکی با جمعیتی 7500 نفره که در تقریباً 200 کیلومتری شمال غربی تورنتو قرار دارد. به آنجا نقل مکان کردیم. بعد از مدتی ، به عنوان دندانپزشک در الیوت‌لیک شروع به کار کردم. صبحِ دوشنبه هانوور را ترک می‌کردم، شش ساعت رانندگی می‌کردم تا به درمانگاهم برسم، در یک آپارتمان کوچک می‌ماندم و جمعه برمی‌گشتم. شب‌ها مدام می‌نوشتم، اغلب درباره‌ی ایران. قبل از مهاجرتمان به کانادا دو کتاب منتشر کرده بودم – مجموعه‌های داستان کوتاه، از جمله یکی که برنده‌ی جایزه‌ی ادبی معتبری در ایران شد. کتاب سومی نوشتم، رمانی که وقتی به کانادا مهاجرت کردیم در دست ناشر بود. در ایران وزارت فرهنگ کلمه به کلمه از ‌نوشته‌ی نویسندگان را پیش از اعطای مجوز نشر بررسی می‌کند. آن‌ها هر اشاره‌ای به الکل، سیاست و وقت‌گذرانیِ زنان و مردان با هم را حذف می‌کنند. من هنوز نمی‌دانم چرا آن کتاب سوم، که سرانجام در سال 2014 منتشر شد، سانسور یا توقیف نشد. در آن صحنه‌ای را با اقتباس از داستانی واقعی گنجانده بودم که یک همکار ایرانی برایم تعریف کرده بود. او دو برادر داشت که هر دو فعال سیاسی بودند و توسط سپاه دستگیر شدند. پاسداران سپاه، برادران او را شکنجه و به قتل رسانده بودند، و بعد اجساد آن‌ها را در دستشوییِ حیاط خانه دفن کرده بودند. 

کمی پس از انتشار کتاب، پدر پریسا دچار حمله قلبی شد. برادرش ساعت 3 صبح با ما تماس گرفت و گفت باید به ایران برگردیم. فردا سوار هواپیما شدیم. نگران بودم که به خاطر کتاب اتفاقی برایم بیفتد، اما به پریسا چیزی نگفتم. او به اندازه‌ی کافی غرق در اندوه بود. در فرودگاهِ تهران مردی صدایم زد و به من نزدیک شد، از من خواست که با او به دفتری به نام دفتر امور گذرنامه بروم – در واقع به دفتر اطلاعات سپاه. به من اجازه‌ی ورود به کشور را دادند اما ناگزیر بودم بعداً خودم را برای بازجویی حاضر کنم. آن‌ها از علتِ زندگیِ من در کانادا پرسیدند و می‌خواستند بدانند چرا آن صحنه را در کتابم نوشته‌ام. بعد از یک روزِ طولانیِ بازجویی، ساعت 6 بعد از ظهر به منزل خانواده‌ی پریسا رسیدم. پدرش یک ساعت بعد فوت کرد.

کل سفر را با ترس سپری کردم. از دست دادن پدر و پدربزرگ، همسر و دخترم را در غمی بزرگ فرو برده بود. با این حال، من نمی‌توانستم در کنار آن‌ها باشم. به خیابان می‌رفتم و می‌دانستم که تحت نظر هستم. سپاه ممکن بود هر لحظه مرا دستگیر کند و بی‌دلیل به زندان بیاندازد. مطمئن نبودم که هرگز در ایران روی آسایش ببینم، اما اجازه ندادم تاکتیک‌های ترساندنِ رژیم مانعِ نوشتنِ من شود. به عنوان فردی که خارج از کشور زندگی می‌کند، می‌توانستم به تندی علیه رژیم بنویسم. نمی‌خواستم این موقعیت را از دست بدهم. به پریسا گفتم که اگر ناگهان مرُدم، باید پیش ناشر من برود و مطمئن شود که تمام نوشته‌هایم چاپ می‌شود. او نام ناشر را حفظ کرد. حتی بعدها یک بار، نیمه‌های شب بیدارم کرد تا مطمئن شود که آن را درست به خاطر سپرده است.

در سال 2017، خانه‌ای در ریچموندهیل خریدیم و یک کلینیک دندانپزشکی را با هم در آرورا باز کردیم. پدر و مادر ما می‌آمدند و ماه‌ها می‌ماندند تا برای نگهداری از ری‌را کمک کنند. او دختری زیبا، شاد، بامزه و سرسخت بود. مجبورش می‌کردم هر روز 30 دقیقه پیانو تمرین کند. وقتی 9 سالش بود پیشم آمد تا چیزی را که در اینترنت پیدا کرده بود نشانم دهد: آماری که می‌گفت 20 تا 25 دقیقه تمرینِ پیانو در هر روز برای بچه‌ای به سن او مناسب است. خندیدم و تسلیم شدم. به همان اندازه که پیانو را دوست نداشت، عاشق فوتبال بود. مدافع چپ بازی می‌کرد. ما با هم در مورد مهارت‌های لازم برای پُست‌های دیگر هم صحبت می‌کردیم تا اگر روزی ازش خواسته شد بتواند در آن پُست‌ها هم بازی کند. افتخارِ واقعیِ ورزشی او در بارفیکس بود. به من می‌گفت که در زنگ تفریح همه‌ی هم‌کلاسی‌هایش را در آویزان شدن از میله‌ها شکست داده بود. در خانه با بارفیکسی که به چارچوب در اتاقش متصل بود تمرین می‌کرد.

خانواده در دیزنی‌لند در سال 2015 Photo courtesy of the author

در سال 2019 خواهر پریسا که در ایران پزشک است تماس گرفت و گفت دارد ازدواج می‌کند. پریسا به وجد آمده بود و برنامه‌ریزی سفر برای عروسی را شروع کرد. ما به این نتیجه رسیدیم که رفتن من به ایران دردسر ساز است اما ری‌را او را در این سفر همراهی کند. پریسا بلیط هواپیمای خطوط هوایی اوکراین را خریداری کرد که از تورنتو بلند می‌شد و بعد از توقفی در کیف، به سمت تهران پرواز می‌کرد.

با نزدیک شدن به روزِ پروازِ آن‌ها، اوضاع در ایران وخیم‌تر می‌شد. در 15 نوامبر 2019، در جریانی که به <<آبان خونین>> معروف شد، اعتراضات به قیمت سوخت در سراسر کشور آغاز شد. رژیم اینترنت را قطع کرد تا جنایت خود را از چشم جهانیان پنهان کند، اما به گفته رویترز، حدود 1500 معترض به قتل رسیدند. از پریسا خواستم نرود. می‌ترسیدم اتفاق وحشتناکی بیفتد و من آنجا نباشم. اما همان‌شب، عذرخواهی کردم. این جشنی بود که یک بار در زندگی برای خواهر و خانواده‌اش پیش می‌آمد و برای او مهم بود. طی سه هفته بعد، پریسا و ری‌را را آماده سفر کردیم. برای همه در ایران هدیه خریدیم. برای ری‌را هدایای کریسمس خریدیم و کادوپیچ کردیم.

آن‌ها در روز کریسمس پرواز می‌کردند. ما به ری‌را اجازه دادیم یکی از هدایایش – یک بازی ویدیویی – را آن روز صبح باز کند، و بقیه را بعد از بازگشت می‌تواند باز کند. وقتی جعبه را باز کرد از خوشحالی فریاد کشید. دو ساعتی قبل از رساندنشان به فرودگاه با هم بازی کردیم. تماشایشان کردم که از من دور می‌شوند و وارد منطقه بازرسی مسافران می‌شوند. آنجا ایستادم تا اینکه پریسا به من پیام داد که از امنیت پرواز عبور کرده‌اند.

آن موقع نمی‌دانستم که این آخرین باری است که همسر و دخترم را زنده می‌بینم.

 

درگیری در ایران طی 12 روز آینده بدتر شد. در سوم ژانویه، یک حمله‌ی پهپادی آمریکا، قاسم سلیمانی، سردار سپاه را در فرودگاه بین‌المللی بغداد کُشت. افزایش تنش میان آمریکا و ایران زنگ خطر را در سراسر جهان به صدا درآورد. شب تا دیروقت بیدار ‌نشستم، اخبار می‌دیدم، می‌نوشتم و نگران خانواده‌ام بودم. می‌خواستم تاریخ رزرو پروازهایشان را عوض کنم تا زودتر به خانه برگردند، اما پریسا به من گفت که نگران نباشم. او طبق برنامه در 8 ژانویه مرا در فرودگاه تورنتو خواهد دید.

بالاخره روز بازگشتشان فرا رسید. زمانی که منتظر بودند تا تاکسی آن‌ها را از خانه مادرش بردارد، من و پریسا کوتاه صحبت کردیم. من آن روز بعد از ظهر در درمانگاهم کار کردم. پس از پایان کارِ یک بیمار، نگاهی به فیس‌بوک انداختم و دیدم که نیروهای ایرانی موشک‌های بالستیک را به دو نقطه در عراق که پرسنل آمریکایی در آن مستقر بودند پرتاب کرده‌اند. به جنگ ایران و عراق فکر کردم. از سال 1980 شروع شد، زمانی که من و پریسا خردسال بودیم. سال‌ها جت‌های عراقی بی‌امان زادگاهم را بمباران کردند. روزهای زیادی بود که فکر نمی‌کردم زنده بمانیم. جنگ در نهایت در سال 1988 پایان یافت، تا حدی به این دلیل که نیروی دریایی ایالات متحده پرواز 655 ایران‌ایر را با یک جتِ جنگنده اشتباه گرفت و آن را سرنگون کرد. یکی از همسایه‌های من، مردی میانسال، در میان 290 مسافر و خدمه‌ای بود که کشته شدند. هنوز اعلامیه‌های او را به یاد دارم که در خیابان‌ها نصب شده بود. 

فکر کردن به آن دوره، حالم را دگرگون می‌کرد. برای اولین بار در زندگی حرفه‌ای‌ام، بقیه نوبت‌ها را لغو کردم. مدام به پریسا زنگ می‌زدم، فایده‌ای نداشت. تلفنش رومینگ نداشت. بالاخره با خواهرش صحبت کردم که گفت 10 دقیقه پیش در فرودگاه چک-‌این کرده‌اند. مرا آرام کرد. به وب‌سایتِ شرکتِ هواپیمایی نگاه کردم و دیدم که یک ابزار مسیریاب برای دنبال کردن هواپیماها دارد. در دفترم نشستم و پرواز PS752 را تماشا کردم که به موقع بلند شد. نقطه‌ی کوچک را تا مرز دنبال کردم. وقتی از حریمِ ایران خارج شد، آرام شدم.

متوجه نبودم که ابزار مسیریاب تنها مسیر پروازی را که قرار بود هواپیمای آن‌ها طی کند، ترسیم می‌کند، نه هواپیمای واقعی. آن شب، در خوشحالیِ ناشی از ندانستن، از کامپیوترم دور شدم. ظرف‌ها را شستم. کفِ خانه را تمیز کردم. دوباره چک کردم که ماشین پریسا برای اولین روز برگشتش سرِ کار، بنزین داشته باشد. تنها یک کار باقی مانده بود: برایشان گُل بخرم.

به گوشی‌ام نگاه کردم. هشت تماس بی‌پاسخ از ایران داشتم. در این لحظه، خبری که زندگی‌ام را نابود کرد، شنیدم. چند دقیقه پس از برخاستن، پرواز PS752 با 176 مسافر و خدمه به زمین سقوط کرده بود و در جنوب غرب تهران منفجر شده بود. هیچ بازمانده‌ای وجود نداشت. بالاتر از سیاهی رنگی نیست. من هرگز در مورد آن ساعت اول در تاریکی صحبت نمی‌کنم. بسیاری از آنچه بر من گذشت را با جهان به اشتراک گذاشته‌ام، اما آن ساعتِ اول متعلق به من است.

 

آن شب، دوستانم مرا یافتند که بیرون از خانه ایستاده بودم و در تی‌شرت و شلوارک می‌لرزیدم. بلافاصله بلیط ایران برایم رزرو کردند. باید همسر و دخترم را دفن می‌کردم. باید کسی جوابم را می‌داد. در فرودگاه پیرسون، مرد جلوی من در صف بازرسی امنیتی گریه می‌کرد. آن‌قدر پریشان بود که نمی‌توانست وسایلش را مرتب کند تا بتواند از دستگاه عبور کند. از او پرسیدم چه کسی را از دست داده است، گفت پسر و همسرش. به او گفتم نباید بگذاریم ما را بشکنند. او از من پرسید که منظورم از «آن‌ها» کیست و من گفتم: «رژیم».

در پرواز تورنتو به فرانکفورت، مهماندار کنار من نشست و گریه کرد. در پرواز بعدی، از فرانکفورت به تهران، پنج نفر از مسافران در سقوط PS752، ده نفر را از دست داده بودند. در حال پرواز بر فراز ترکیه بودیم که خلبان اعلام کرد به دلایل امنیتی نمی‌توانیم در تهران فرود بیاییم. مقامات آمریکایی به تازگی اعلام کرده بودند که PS752 در اثر حمله‌ی موشکیِ جمهوری اسلامی ایران سقوط کرده است. به آلمان برگشتیم. تا روز بعد به ایران نرسیدم. سه وکیلی که در طول پرواز دیدم به من گفتند که اگر در کنترلِ گذرنامه مشکلی پیش بیاید، مداخله خواهند کرد. اما بدون هیچ مشکلی از آن عبور کردم. وارد آخرین ساختمانی شدم که عزیزانم قبل از به قتل رسیدن در آن بودند.

مادرانمان و خواهر پریسا را در آغوش گرفتم. قبلاً از دی‌ان‌اِی پدربزرگ و مادربزرگ پریسا برای شناساییِ پیکر او استفاده شده بود. دی‌ان‌ای پدر و مادرم برای شناسایی ری‌را استفاده شد. آن شب، در خانه‌ی مامان پریسا، آن‌ها را تصور می‌کردم که چمدان‌هایشان را می‌بندند و همه چیز را دوباره مرتب می‌کنند تا جایی برای کتاب‌ها و عروسک‌هایِ جدیدِ ری‌را باز کنند. زمانی بین خروج آن‌ها از این اتاق و آمدن من به آن، زندگی آن‌ها به پایان رسیده بود و در واقع زندگی من هم.

آن شب، تحت فشار بین‌المللی، دولت ایران با انتشار بیانیه‌ای شرم‌آور اذعان کرد که هواپیما را ساقط کرده است. رژیم هیچ توضیحی ارائه نداد. با آشکار شدن جزئیات درباره مقصر بودن جمهوری اسلامی ایران، نظرم را در مورد دفن خانواده‌ام در آن کشور تغییر دادم و اصرار کردم که آن‌ها را به کانادا برگردانم. خواستم پیکرشان را ببینم. همه به من گفتند این کار را نکن، اما من باید می‌دیدم. آن‌ها در سردخانه نگهداری می‌شدند و قبلاً در تابوت‌هایی قرار داده شده بودند که دورش پرچم جمهوری اسلامی پیچیده شده بود و شش تا شش تا روی هم قرار داشتند. نوشته‌ی روی هر یک از آن‌ها بقایای هر یک را مشخص می‌کرد.

یکی را پیدا کردم که نوشته شده بود «شهیده پریسا اقبالیان». یکی دیگر با نام «شهیده ری‌را اسماعیلیون» بالاتر بود. فکر می‌کردم تابوت دخترم از بقیه سبک‌تر باشد. رژیم سعی می‌کرد مرگ آن‌ها را یک فداکاری میهن‌پرستانه نشان دهد. نمایندگان جمهوری اسلامی به خانه پدر و مادرم آمدند تا بنری نصب کنند که در آن پیام تبریکی مبنی بر شهید بودن پریسا و ری‌را نوشته شده بود. ما نپذیرفتیم. در مراسم یادبودی که پدربزرگ پریسا برای او و ری‌را برگزار کرد، سپاه پاسداران اجرای مراسم را ربود و نمایندگان خود را پشت تریبون قرار داد.

رژیم همچنان جنایتی را که انجام داده بر عهده نمی‌گیرد. حالا می‌دانیم هواپیمای پریسا و ری‌را دهمین پروازی بود که صبح آن روز از فرودگاه تهران خارج شد. پرواز بدون هیچ مشکلی در جریان بود. این پرواز از مسیر از پیش تأیید شده‌ای که من به صورت آنلاین دنبال کرده بودم منحرف نشد. برخاستن آن در ساعت 6:12 صبح با تاخیر انجام شد اما غیر از این تاخیر، همه چیز عادی بود. یک دقیقه بعد، اپراتورِ یک سامانه‌ی موشکیِ زمین به هوای ایران، هواپیمای مسافربری را به عنوان تهدید طبقه‌بندی کرد. در ساعت 6:14 صبح، اپراتور موشکی به سمت هواپیما شلیک کرد. به نظر می‌رسد خلبان تلاش کرده تا هواپیما را بچرخاند. حدود 30 ثانیه بعد، اپراتور موشک دوم را شلیک کرد. قبل از برخورد هواپیما با زمین و منفجر شدن هواپیما، آتش‌سوزی در هواپیما رخ داده بود. بعد از ظهر همان روز، دولت ایران محل سقوط هواپیما را با بولدوزر تخریب کرد، گویی می‌خواهد همسرم، دخترم، 174 نفر دیگر و هواپیمایی که آن‌ها مسافرش بودند از تاریخ پاک کند.

برای آوردن همسر و دخترم به خانه به سختی جنگیدم. شرکت حمل و نقل گفت که در پرواز من، به دلیل تعداد زیاد پروازهای لغو شده در ایران پس از سقوط هواپیما جایی وجود ندارد. من با پدر و مادرم و مادرِ پریسا به راه افتادیم. مادرانِ ما آن‌قدر پریشان بودند که نمی‌توانستند بایستند. برای آن‌ها درخواست ویلچر کردیم. هواپیما، که از تهران بلند شد، همان‌طور که همیشه با ری‌را که از پرواز می‌ترسید می‌شمردم، شروع به شمارش کردم: یک دو سه… سه دقیقه بعد از بلند شدن، به بیرون نگاه کردم تا ارتفاع را ببینم. زمانی که در آسمان مورد اصابت قرار گرفتند، ارتفاعشان همین بود. روز بعد، پیکر پریسا و ری‌را به کانادا رسید. آن‌ها در گورستان الگین‌میلز، زیر بنای یادبودی به نام زمستان که سه درخت شکسته را به تصویر می‌کشد، دفن شدند. این زمستان برای ما ابدی است. پس از این فوریه، فوریه دیگری می‌آید، سپس فوریه‌ای دیگر.

دو ماه پس از سقوط، من و سایر خانواده‌ها، انجمن خانواده‌های قربانیان پرواز 752 را تشکیل دادیم. می‌خواستیم در غم و اندوهمان متحد باشیم و یاد و خاطره عزیزانمان را زنده نگه داشته و به دنبال عدالت و جواب باشیم. ما هرگز در مورد رژیم سکوت نکرده‌ایم، امروز صدها نفر به ما ملحق شده‌اند و هزاران نفر از انجمن حمایت می‌کنند. ما عذرخواهی نمی‌خواهیم. ما غرامت نمی‌خواهیم. ما حقیقت را می‌خواهیم. ما خواهان شناسایی مجرمان، عاملان و فرماندهان این جنایت فجیع هستیم تا به دادگاه بین‌المللی کیفری برده شوند. پس از سقوط هواپیما، سپاه پاسداران بقایای قربانیان را از هم جدا نکرد و آزمایش‌های دی‌ان‌ای را به درستی انجام نداد. همه‌ی وسایل غارت شد. چمدان‌ها، پاسپورت‌هایشان، همه‌چیز، نیست شده است. تنها چیزی که به دستم رسید یک تلفن همراه و کلید خانه‌ی ما در ریچموند هیل بود.

هشت ماه بعد، پلیس کانادا اپل‌واچ پریسا را به من داد. روشن می‌شود، اما هیچ اطلاعاتی در مورد سه دقیقه و 42 ثانیه‌ای که در هوا بودند نمی‌دهد. من دوست دارم تمام چیزهایی را که او در آن زمان انجام داده و احساس کرده بدانم. یک روز وقتی در تورنتو قدم می‌زدم، غریبه‌ای در خیابان جلوی مرا گرفت. مرا از یک مصاحبه تلویزیونی شناخت و گفت که کارت سلامت (اوهیپ) ری‌را را در اختیار دارد. مسئولان ایرانی آن را به خانواده‌ی اشتباهی داده بودند. آن را در قفسه‌ی کتابم، در کنار کتاب‌های درسی دندانپزشکی پریسا نگه می‌دارم. کارت سلامت (اوهیپ) همسرم را هم به دست آورده‌ام. آن را هم غریبه‌ای به من بازگرداند که در اینستاگرام بهم پیام داد.

سال اول بعد از مرگشان مدام گریه می‌کردم. در دهمین سالگرد تولد ری‌را، برایش نامه‌ای نوشتم. “عمیقا متاسفم، دختر کوچولوی نازنینم، که آینده‌ی تو، مادرت و من به خاکستر سرد تبدیل شد.” بعد از دو سال، تنها کاری که می‌خواستم بکنم این بود که بمیرم. اما مدام به خودم می‌گفتم باید زنده بمانم تا مردم بدانند که چه بی‌عدالتی بر خانواده من و بسیاری دیگر تحمیل شده است.

بسیاری از محبوس شدن در خانه‌های خود در طول کووید شکایت می‌کردند. محبوس شدن قابل تحمل‌تر از ویران شدن است. بعضی اعضای خانواده‌ام به تورنتو آمدند تا پیش من بمانند، زندگی در ایران برایشان قابل تحمل نبود. شب، کسی در خانه نمی‌خوابید. صدای گریه از اتاقشان می‌آمد. درِ اتاقِ ری‌را هنوز بسته است و هدایای کریسمس او کادوپیچ شده، داخلِ اتاقند. هیچ‌کس داخل آن اتاق نمی‌رود. بارفیکسش را می‌بینم که در کمد قرار دارد و هنوز منتظر بازگشت اوست. موهایم را کوتاه کرده‌ام و ریش گذاشته‌ام؛ پریسا اینجوری دوست نداشت. اما از میان زندگان هیچ‌کس اهمیت نمی‌دهد موهای من چه شکلی است. حالا سیگار هم می‌کشم.

 

در ماه سپتامبر، پای کامپیوترم نشستم و اخبار ایران را در فیس‌بوک می‌خواندم. مبهوت بودم: پلیسِ امنیتِ اخلاقی مهسا امینی 22 ساله را پس از اینکه تشخیص داده بود حجابش نامناسب بوده، بازداشت کرده بود. او در بازداشتِ پلیس بود که به کما رفت و سه روز بعد در بیمارستانی در تهران درگذشت. مقامات ادعا کردند که بر اثر نارسایی قلبی درگذشته است، اما هیچ‌کس این را باور نکرد. این یک رژیم جنایتکار است. پدرش می‌گوید که مهسا هیچ بیماری زمینه‌ای پزشکی نداشته است. وقتی بالاخره توانسته جسد دخترش را ببیند، روی پاهایش کبودی بوده. پدرِ مهسا معتقد است که مهسا تا حد مرگ کتک خورده است.

پریسا تقریبا هم‌سن مهسا بود که نامزد کردیم. پریسا هم روی قوانین پوشش پا گذاشته بود. جنایتی که برای مهسا اتفاق افتاد خشم همه را برافروخت. داغ تازه‌ای به خشم طولانی‌مدت ما اضافه کرد. انگار یک بار دیگر عزیزانمان را از دست دادیم. ایران شاهد تظاهرات گسترده‌ای است. مردم از خشونت به ستوه آمده‌اند. آن‌ها از رنج کشیدن خسته شده‌اند. آن‌ها از قتل، بی‌کفایتی و ترس خسته شده‌اند. زنان از اینکه از تجربه‌ی حتی حس ساده‌‌ای همچون وزیدن باد میان موهایشان محروم شده‌اند به ستوه آمده‌اند. آن‌ها آن‌قدر خشمگین هستند که حاضرند جان خود را به خطر بیندازند. آن‌ها می‌خواهند آزاد باشند.

اسماعیلیون و اعضای انجمن خانواده قربانیان پرواز PS752 تظاهرات بزرگی را در تورنتو و برلین سازماندهی کردند. Photo by Sina Jamshidiat
Photo by Ériver Hijano
Photo by Getty Images

من هم مثل خیلی‌ها نگران خشونت در ایران هستم. به همین دلیل به اعتراض ادامه می‌دهم. ما علیه بی‌عدالتی در کشورمان می‌جنگیم و خواهان تغییر و دموکراسی هستیم. ما چشم جهان را به ایران دوخته‌ایم. از زمان مرگ امینی، من و تیمم تظاهراتی را در تورنتو، ونکوور، مونترال، اتاوا و شهرهای دیگر در سراسر کانادا سازماندهی کرده‌ایم. در تظاهراتی در مقابل سازمان ملل در نیویورک سخنرانی کردم. با تیمی از کنشگران کار کردم تا تظاهراتی در برلین برگزار کنیم، صدهزار نفر در آن شرکت کردند. تلفنم مدام زنگ می‌خورد، صدها پیام در هر ساعت از مردم ایران، از خانواده‌های انجمن، از خبرنگاران.

این یک انقلاب است. همه این را می‌دانند. صرفا یک ناآرامی نیست. اجازه نمی‌دهم غم و اندوه مرا منزوی کند. برای خودم، برای خانواده‌های دیگر و برای مردم ایران باید بمانم. ما از دولت کانادا می‌خواهیم از ورود اعضای بلندپایه سپاه به کانادا جلوگیری کند و تحریم‌ها را علیه ایرانیان ذی‌نفعِ از قدرت تشدید کند – مشابه تحریم‌هایی که اخیراً علیه الیگارش‌های روسی دیده‌ایم. ما خواهان تحقیقات سازمان بین‌المللی هوانوردی غیرنظامی در مورد پرواز PS752 هستیم. ما می‌خواهیم که سپاه به عنوان یک سازمان تروریستی اعلام شود.

بعضی‌ها می‌گویند دارم زیاده‌روی می‌کنم، باید از جنگ با رژیم دوری کنم، این دعوا مرا نابود می‌کند. اما برای این کار خیلی دیر است. من همه‌چیز را از دست داده‌ام. من در تاریکی زندگی می‌کنم. مانند بسیاری دیگر در دیاسپورای ایرانی، سعی می‌کنم صدای بی‌صداها را بازتاب دهم. اخیرا فیلمی از یک نوجوان در ساری، زادگاه پریسا، دیدم. او روسری خود را درآورد، با آن رقصید و سپس آن پارچه را در آتش انداخت. می‌دانم این همان چیزی است که پریسا می‌خواست ببیند: ایرانیانی که برای آزادی خود می‌جنگند. و در آن لحظه قلبم دوباره شکست.